چندوچون و فضای ذهنی و شخصیتی انسانهایی که به اسب گرایش دارند رو تحلیل بفرمایید.
فکر میکنم باید آدمهای احساسیتری باشند. انگار یه حس تنهایی این آدمها دارند به اضافه این که آدمهایی که با اسب سروکار دارند و با اسب زورآزمایی میکنند وحریف اسبند یه غرور خاصی هم دارند و یه اعتماد به نفس خاصی دارند و یه حس قدرت دارند چون حس میکنند این اسب رو مهار کردند.
اگر این فرض محال نبود و شما میتوانستید در کسری از ثانیه به یک سوارکار خارجی صاحبنام تبدیل شوید چه کسی را انتخاب میکردید؟
چه سوال جالبی. تا حالا بهش فکر نکردم. اونموقعها دوست داشتم فرانک اسلوتاک باشم چون قبل از این که به پرش بیاد درسور بود. خیلی هم درسور قویای بود. چون حس خیلی خوبی رو اسب داره. به خاطر پایهاش تو درساژه این حس.
چرا شخصیت شما این قدر دور از حواشی و هیاهوی رایج دنیای اسب است؟ این شخصیت خاص چه تاثیری در کارایی بهتر شما در مقام یک مربی داره؟
خب همیشه آدم رو از متن دور میکنه دیگه. این یه مساله شخصیته. من شخصیت آرومی دارم. دنبال سروصدا و شو دادن نیستم. از اولم نبودم. الانم چند ساله به خاطر مشکل گردن سواری هم نمیکنم. اون موقعها هم آره. به شخصیتم بر میگرده و این شخصیتم تا حدی به کارم هم لطمه زده ولی هر انسانی تو کارش یه چهارچوبی داره دیگه. اون چهارچوبها رو اگه بخوام از زندگیام حذف کنم ترجیح میدم کارم نباشه. اون آرامش رو بیشتر ترجیح میدم ولو با تعاد اسب و شاگرد کمتر.
مثل باقی بزرگانی که طرف گفتگوی ایران هورسی بودند درباره اولین حدیث عاشقی خودتون با اسب برامون بگید.
برای من خیلی دیر اتفاق افتاد. شاید ده سال بود سواری میکردم. یکی دو تا اسب هم خودم داشتم. ما یه اسب خریدیم از آقای تیمور رضاخانلو به نام آرام. یه اسب قره کهر مشکی بود. کرهی توسن برادر شبرنگ.
شبرنگ آقای بختیاری که تو فرح آباد صد و شصت پرید؟
بله. داداش همون شبرنگ. تیمور خیلی اصرار کرد که این اسبو بیاین بخرین. بالاخره خریدیمش. من با اون اسب خیلی ارتباط خوبی برقرار کردم. اون اسب خیلی چیزا به من آموخت و من خیلی چیزا رو با اون اسب تجربه کردم. چیزایی که تو کتابا خونده بودم و مربیها به من گفته بودند رو من تجربه کردم، امتحان کردم روی این اسب و جواب گرفتم. اون اسب خیلی حس خوبی داشت برام. به شکل اسب بهش نگاه نمیکردم. خیلی میفهمید. طراحیان هم باهاش چند تا مسابقه پرید. سال هفتاد و هشت تا هفتاد و نه داشتمش. تو این مدت این قدر پیشرفت کرد که قابل باور نبود. اولش که از تهران آوردیمش یه اسب گهگیر بود. البته آقای بختیاری هم خیلی راهکار داد. این اسب خیلی عجیب بود. حتا خوراکشو تقسیم میکرد تو آخورش. غذاشو کامل نمیخورد و یه قسمتیش رو نگه می داشت بعد کار میخورد. الان که فکر نمیکنم دیگه باشه. تا چند سال پیش پیش آقای ملکلو بود.
ادامه ی این گفتگو را در مجله شماره بیست و یک بخوانید.
برای دیدن بخش قبلی مصاحبه با علیرضا شمس کلیک کنید.