مقايسه شبرنگ بهزاد و پگاسوس 2

شبرنگ را مي توان با اسبي به نام پگاز در اسطوره هاي يونان سنجيد که از آنِ بلروفون است؛ اين دو اسب نام آور شباهت هايي دارند و تفاوت هايي؛ در این مقاله به بررسی این و قیاس آن ها با هم می پردازیم.

شباهت ها اين که: هر دو اسباني اند فرازميني، هر دو در کنار چشمه يافت مي شوند، هر دو تيزرو و تيز پروازند، هر دو در کارهاي شگفت يار و همراه صاحبان خوداند و بالاخره اين که هر دو صاحباني سپند و آييني دارند.
درباره فرازميني بودن شبرنگ سخن رفت امّا ولادت شگفت انگيز پگاز در اسطوره هاي يونان اين ولادت شگفت آشکارا بيان شده است.«چنين معروف بود که پگاز در چشمه هاي اقيانوس يني در دورترين نقاط مغرب، هنگام قتل گورگون (8) به وسيله پرسه به دنيا آمده است.
گاهي عقيده داشتند، که اين اسب خدايي، از گردن گورگون بيرون جسته و به عقيده اي وي از زمين، که از خون گورگون باردار شده بود، متولد گشت»(همان، 692)
بنا به عقيده اي، بلروفون پگاز را يک روز ضمن آشاميدن آب از چشمه پيرنه(9) در کرنت(10) يافته بود. و اصلاً نام آن را از کلمه اي يوناني که به معني «چشمه» است، (Pege)مشتق مي دانستند. (همان، 692) کيخسرو نيز شبرنگ را بعد از اين که سال ها از آخور بريده بود در کنار آبشخوري مي يابد. آنگاه که گله به آب خوردن آمده بوده کيخسرو که جوياي شبرنگ بود، زين و لگام شبرنگ را بدو مي نمايد شبرنگ مي شناسد و آرام بر جاي خويش مي ايستد.
فسيله چو آمد به تنگي فراز
بخوردند سير آب و گشتند باز
نگه کرد بهزاد و کي را بديد
يکي باد سرد از جگر برکشيد
بديد آن نشست سياوش پلنگ
رکيب دراز و جناغ خدنگ
همي داشت در آبخورد پاي خويش
از آنجا که بد دست ننهاد پيش
(شاهنامه:86، ب3203-3200)

پگاز اسبي است بالدار که به محض تولد به جانب المپ (11) پرواز مي کند و خود را در خدمت زئوس گذاشته و صاعقه را براي او حمل مي کند (پير گريمال :ص692)
و آنگاه که از آن بلروفون مي شود، وي بر پشت اين اسب بالدار مي نشيند و به هوا مي رود سپس روي شيمر(12) فرود مي آيد و او را مي کشد (همان 137).

گر چه شبرنگ به صورت اسب بالدار توصيف نشده است ولي آنچه فردوسي درباره او مي گويد همين مفهوم را در ذهن ايجاد مي کند تعبيراتي نظير «که دريافتي روز کين باد را» «همي گرد نعلش بر آمد به ماه» به ويژه توصيفي که از پرواز شگفت آور شبرنگ دارد. آنگاه که گيو بعد از بردن رنج هاي جانکاه هفت ساله کيخسرو را مي يابد، هر دو به جستن شبرنگ به آن مرغزاري مي روند که فرنگيس نشان آن را باز گفته بود. شبرنگ را مي يابند و چون کيخسرو بر آن زين و لگام مي نهد و بر مي نشيند، شبرنگ مانند پرنده اي پرواز مي کند و ناپديد مي گردد. گيو بدگمان مي شود که اين اسب نبود بلکه اهريمن در شکل بارگي روي نمود تا شاه را در ربايد و رنج دراز من بيهوده گردد.

لگامش بدو داد و زين برنهاد
همي از پدر کرد با درد ياد
چو بنشست بر باره بفشارد ران
بر آمد زجا آن هيون گران
به کردار باد هوا بردميد
بپريد و از گيو شد ناپديد
غمي شد دل گيو خيره بماند
بدان خير گي نام يزدان بخواند
همي گفت کاهرمن چاره جو
يکي بارگي گشت و بنمود روي
کنون جان خسرو شد و رنج من
همه رنج بد در جهان گنج من
(شاهنامه، 86، ب32063211)
سياووش سوار بر همين اسب تندپوي و باد سير، کاري شگرف و باور نکردني را به انجام رساند. يعني از ميان شعله هاي سوزان آتش گذشت و بلروفون سوار بر اسب بالدار خود بر روي موجودي اهريمني و آتش دم به نام شيمر فرود آمد و او را کشت. کاري که ديگران از انجام آن درمانده بودند.
و تفاوت ها اين که:
شبرنگ وفادارتر و مهربان تر از پگاز چهره مي نمايد. نه تنها نسبت به سياووش که نسبت به فرزند او کيخسرو همين مهر و وفا را به جاي مي آورد. و بي دريغ ياريگر کيخسرو است تا انتقام خون سياووش را بگيرد. امّا پگاز صاحب خود را که قصد رفتن به آسمان ها و به مقام زئوس را داشت به امر زئوس به زمين پرتاب مي کند و سبب مي شود که او خود را بکشد (پير گريمال، 137:1340)

شبرنگ اسبي است هوشمند و آدمي گونه و شايسته راز گفتن و حال آن که پگاز چنين ويژگي اي ندارد. آنگاه که سرنوشت شوم به سياووش روي مي کند او پس از بازگفتن سفارش هاي خود به فرنگيس به سوي آخر تازي اسبان مي شتابد و خروشان سر شبرنگ را در آغوش مي گيرد و رازي دراز در گوش او نجوا مي کند. سپس همه مرکبان را پي مي کند و تنها شبرنگ را گرامي مي دارد:
سياوش چو با جفت غم ها بگفت
خروشان بد و اندر آويخت جفت
رخش پر زخون دل و ديده گشت
سوي آخر تازي اسبان گذشت
بياورد شبرنگ بهزاد را
که دريافتي روز کين باد را
خروشان سرش را به بر در گرفت
لگام و فسارش ز سر بر گرفت
به گوش اندرش گفت رازي دراز
که بيداردل باش و با کس مساز
چوکيخسرو آيد به کين خواستن
عنانش تو را بايد آراستن
ورا بارگي باش و گيتي بکوب
چنان چون سر مار افعي به چوب
از آخر ببر دل به يکبارگي
که او را تو باشي به کين بارگي
(شاهنامه:445، ب221-2203)

و شبرنگ چه هوشمندانه اين پند را مي پذيرد و بر آن دل مي نهد تا بدان گاه که کيخسرو بعد از باليدن و از سر گذراندن دشواري ها، به سراغ او مي رود. لحظه ي ديدار کيخسرو و شبرنگ بهزاد بسيار غمگينانه است. اسب با ديدن کيخسرو همچون آدميان باد سردي از جگر برمي آورد. رام و آرام بر جاي مي ايستد تا کيخسرو بر او زين و لگام نهد و آن روزي فرارسد که او کين خواه سياووش باشد.
در اسطوره يوناني آغاز و انجام زندگاني پگاز روشن است. درباره ولادت شگفت او سخن به ميان آمد. و در سرانجامش گفته اند که عاقبت به يک صورت فلکي تبديل يافت.(گريمال، 613:1340) اما آغاز و انجا م زندگي شبرنگ هر دو در هاله ابهام است و در اسطوره ايراني سخني آشکار در اين باره نيامده است.
اينک به مقايسه ي صاحبان اين دو اسب مي پردازيم.
اين دو قهرمان هر دوشاهزاده اند، هر دو به گونه اي از سرزمين خود رانده شده اند، هر دو گرفتار عشق زني مي شوند که بدان تن در نمي دهند و همين سبب آوارگي ها و دشواري هاي بسيار برايشان مي شود. بلروفون از نژاد خدايان است و سياووش آفريده شده از فرّ خداوند و سرانجام اين که هر دو صاحب اسباني شگفت اند که در حوادث سخت ياريگر آنهاست.
از سياووش سخن بسيار گفته اند اما بلروفون، او از اعقاب سلطنتي کرنت بود. حوادث زندگي اش با قتل تصادفي مردي که برادر وي بود، شروع مي شود. پس از اين حادثه ناچار وطن خود را ترک گفته و به خدمت پروتئوس(1)، پادشاه تيرنت(2)، رفت و به وسيله او تطهير شد. همسر پروتئوس-استنبه-(3) خاطر خواه بلروفون شد و از او وعده ملاقات خواست ولي چون او اين تقاضا را نپذيرفت. استنبه به شوهر خود گفت که بلروفون در صدد فريفتن او بر آمده است. از آن جا که بلروفون مهمان پروتئوس بود و بر طبق يکي از عادات پسنديده کهن وي نمي توانست مهمان خود را بکشد، از اين رو او را به نزد يوباتس(4)، پدر زن خود، فرستاد و نامه اي به دست او داد که در آن نامه از يوباتس خواسته بود، بلروفون را بکشد. يوباتس براي کشته شدن بلروفون او را به کارهاي خطرناک و دشواري مانند کشتن موجودي اهريمني و آتش دم به نام «شيمر» و سرکوبي Solyme، همسايگاني که خوي سرکش سبعي داشتند و جنگ آمازون ها فرستاد امّا او هر بار پيروز بازگشت. يوباتس عاقبت جمعي از دليرترين مردم ليدي را دستور داد تا در مکاني پنهان شده، بلروفون را از پا درآوردند ولي همه آنها به دست وي کشته شدند. يوباتس بالاخره دانست که وي از نژاد خدايان است. پس با ستايش از دلاوري هاي او، نامه پروتئوس را به وي نشان داد و از بلروفون خواست که نزد وي بماند. يوباتس دختر خود را به عقد وي درآورد. و در حال مرگ، سلطنت خود را هم در اختيار بلروفون گذاشت.
چندي بعد، بلروفون که گرفتار غرور و خودبيني شده بود به فکر افتاد تا با اسب خود به آسمان ها و به مقام زئوس برود ولي زئوس او را به زمين پرتاب کرد و بلروفون خود را کشت.(پيرگريمال، 137:1340-136)
مي بينيم که سياووش خوش نام تر از بلروفون است. چرا که بلروفون به قتلي دست يازيده و سرانجام نيز خود را کشته است. اما سياووش عمري به پاکي و نيک نامي زيسته و آزاري به کس نرسانده و سرانجام هم به بي گناهي کشته شده است. کشته شدني سخت رقّت انگيز و جگرسوز که فردوسي نالان و مويه کنان در چند جاي از آن ياد کرده است:
تن پيل وارش بر آن گرم خاک
فکندند از کس نکردند باک
يکي تشت بنهاد پيشش گروي
بپيچيد چون گوسفندانش روي
بريد آن سر شاهوار ش زتن
فکندش چو سرو سهي بر چمن
(شاهنامه:452، ب2377-2375)
امّا به هر حال هر دو پهلوان به عنوان قهرمانان سپند و آئيني مورد ستايش و احترام قوم خويش اند. سياووش در نزد ايرانيان و بلروفون به عنوان قهرمان کرنت و ليسي (پيرگريمال:137، 1340)

 

کيخسرو و شبرنگ بهزاد
دربند هش سخني از نشستن آتش مقدس بر يال اسب کيخسرو به ميان آمده است. آنگاه که او بتکده کنار درياي چيچست را بر کند، اين آتش به ياري او آمد. تيرگي و تاريکي را از ميان برد و کيخسرو توانست بتکده را ويران کند.(بهار، 91:1369)

در اين روايت کهن سخني از نام اسب کيخسرو به ميان نيامده است. همين روايت در شاهنامه به صورت داستان گشودن دژ بهمن -قلعه اهريمني و آتشين – به وسيله ي کيخسرو درآمده است. در روايت شاهنامه کيخسرو سوار بر شبرنگ به سوي دژ بهمن مي رود.
برانگيخت کيخسرو اسب سياه
چنين گفت با پهلوان سپاه
که بر دژ يکي تير باران کنيد
هوا را چو ابر بهاران کنيد
(شاهنامه:507، ب3723-3722)
در هر دو روايت بر جاي بتکده يا همان دژ اهريمني آتشکده اي بنا مي گردد که آذرگشسب نام مي گيرد.
بر طبق شاهنامه در اوّلين برخوردهايي که کيخسرو با شبرنگ بهزاد دارد اين اسب هنرنمايي هايي مي کند اوّلين جلوه هنرنمايي او پرواز شگفت انگيز او بود که ذکرش گذشت و دومين هنرنمايي اش که سبب نجات جان کيخسرو از دست افراسياب و سپاهيانش شد، گذر شبرنگ از رود پر آب جيحون بود:
به آب اندر افکند خسرو سپاه
چو کشتي همي راند تا بارگاه
(همان، 497، ب3480)
گذشتن از آب در اساطير ايراني اهميت خاصي دارد. اغلب قهرمانان پيش از دست يافتن به موقعيتي بزرگ از آب مي گذرند. اين شايد در اصل براين پايه استوار باشد که با هر بار از آب گذشتن، تولّدي تازه وقوع مي يابد. آب با زهدان مادر مربوط است.(بهار، 260:1375)
کيخسرو سوار بر همين اسب دلاور به جنگ افراسياب مي رود و کين پدر مي جويد.
برانگيخت شبرنگ بهزاد را
که دريافتي روز کين باد را
ميان بسته با نيزه و خود و گبر
همي گرد اسبش بر آمد به ابر
(شاهنامه، مسکو، 903ب599-598)
فرود آمد از اسب شبرنگ شاه
ز سر بر گرفت آن کياني کلاه
به رهام داد آن گرانمايه اسب
پياده بيامد چو آذر گشسب
(همان، ص905:ب662-661)
در اين جنگ بعد از خونريزي ها و کشاکش ها سرانجام افراسياب کشته مي شود و نيکي بر بدي پيروز مي گردد.
فرجام کار شبرنگ

رد پاي شبرنگ گرانمايه و بي مانند را تا بدان جا مي توانيم پي گيريم که کيخسرو نيک زاده و آزاده و رادمرد و دادپرور بعد از نيايش ها به درگاه ايزد بر آن مي شود که راه جاودانگي را بپيمايد پيش از آن که پيک مرگ در رسد. پس بزرگان ايران را فرا مي خواند و گفتني ها را به هر يک مي گويد و گر چه همه مي گويند:
همه خاک باشيم اسب تو را
پرستنده آذرگشسب تو را

اما خسرو:
بگفت اين و از پايگه اسب خواست
وزان لشکر آواز فرياد خواست
گروهي از پهلوانان ايران کيخسرو را همراهي مي کنند. او از پهلوانان مي خواهد که بازگردند. تنها گودرز و دستان و رستم برمي گردند. بعد از شبانروزي که به سختي راه مي پيمايند به چشمه اي فرود مي آيند. پاسي از شب گذشته، کيخسرو بدان چشمه سرو تن مي شويد و پهلوانان مي خوابند و چون صبح بيدار مي شوند او را نمي يابند. سپس پهلوانان نيز گرفتار باد تند و برف سخت مي شوند.
يکايک به برف اندرون ماندند
ندانم بدان جاي چون ماندند
نماند هيچ کس را از ايشان توان
برآمد به فرجام شيرين روان
و همان گونه که ديگر نشاني از کيخسرو نمي يابيم از شبرنگ بهزاد نيز ردپايي نه در روشنايي چشمه و نه در تيرگي خاک نمي بينيم.
نتيجه اين که با دلايلي که ذکر شد:
1ـ نام اسب شبرنگ است وبهزاد صفتش نه چنان که بسياري از محققان، نام اسب را بهزاد و شبرنگ را صفتش دانسته اند.
2ـ سياووش به معناي مرد سياه يا سيه چرده است نه به معناي دارنده اسب سياه.
3ـ شبرنگ در آتش نمي سوزد بدان جهت که موجودي است فرازميني.
4ـ سياووش خوش نام تر از بلروفون است.
5ـ شبرنگ و پگاز هر دو اسباني فرازميني بوده اند، هر دو در انجام کارهايي شگفت ياور صاحبان خويش بوده اند. آغاز و انجام زندگاني پگاز- در اسطوره يوناني -روشن است اما زندگاني شبرنگ آغاز و انجامي مبهم دارد.
6ـ روايت بندهشن درباره نشستن آتش مقدس بر يال اسب کيخسرو به هنگام کندن بتکده کنار درياي چيچست منطبق با داستان گشودن دژ بهمن در شاهنامه است با اين تفاوت که در روايت بندهشن اسب کيخسرو با نام خاص نيامده است و حال آن که در شاهنامه همان شبرنگ است.
مريم دُر پر
پايگاه نور- ش 13

ارسال یک پاسخ

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید