خوشبختترین وشوربختترین اسبای ایران به نظرت کدومه؟
من خودم اسبامو خیلی اذیت نمیکنم. دوست دارم اسبام همیشه خوشحال باشند و کار رو دوست داشته باشند. من یه دونه اسب تو فرحآباد یادمه که سینهاش پاره شد. اسمش لانا بود و خیلی از دامپزشکها گفتند که اسب رو بکشید داره زجر میکشه ولی لانا شانسش اونجا بود که صاحبش گفت این کارو نکنید اسب برمیگرده، یه دست تا آرنج میرفت تو سینهی اسب، اون اسب شانس آورد و خوشبخت بود که دکتر اونجا بود و اسب رو برگردوند، هنوزم که هنوزه میدونم کجاست و اون اسبو دنبال میکنم، سواری میکنه و شاگردای مبتدی رو راه میاندازه دو تا کره داده. یه اسب دیگه هم بود که دل درد شدیدی داشت و گفتند دیگه خوب
نمیشه و دوام نمیاره، صاحبش بردش کلینیک محمد شهر و اسب رو عمل کردند و اسب برگشت. این بود که من به خودم گفتم تا دقیقهی آخر نباید نا امید بشم و باید پای اسب بایستم. ونکوئیش هم به نظرم یکی از بدشانسترین اسبایی بود که تو اوج اون اتفاق بد براش افتاد.
اسبهای خوشبخت هم اسبهایی هستند که مالک یا مربیشون نگاه ابزاری بهشون ندارن.
اگربخوای خودت روکودک هفت سالهای فرض کنی واولین بارنوشتن روتجربه کردی ویه نامه به اسب بنویسی چی مینویسی؟
بهترینی. اگر صدبار میمردم و زنده میشدم میاومدم سمتت و انتخابت میکردم. دوست داشتنیترینی، خیلی خوشحالم که تو زندگیمی. به هیچ چیز دیگه جز اسب و بودن با اسب فکر نمیکنم.وقتی هفت سالم بود اسب با هویج میاومد دنبالم و بازیهای بچهگونهام با اسب بود. من از کودکی سواری رو زیر نظر پدرم شروع کردم. پدرم تو این کار بوده و خیلی علاقه نداشت من بیام تو این کار. پدرم اصرار زیادی به درس خوندن و ادامه تحصیل داشت. منم درس میخوندم البته. همیشه از مادرم میپرسید که حمید درساشو خونده اگه مادرم میگفت بله من اون روز به آرزوم می رسیدم و میرفتم باشگاه. همیشه سعی می کردم رضایت مادرم رو جلب کنم چون حرف اول و آخر با ایشون بود. اولین مسابقه رسمی که شرکت کردم سال هفتادو هشت با اسب نساء بود.
ادامه ی این مطلب را درمجله شماره هجده بخوانید.
برای دیدن بخش قبلی مصاحبه با حمیدرضا حاجی کندی کلیک کنید.