از گذشتهها برامون بگید. مسیر کارتون رو و از اولین باری که میکروفن به دست گرفتید تا حال.
عرض میشود دقیقن ماهش رو به خاطر ندارم. اردیبهشت یا خرداد سال شصت و پنج بود. یک روز ما از کرج به سمت تهران در حرکت بودیم. من بودم و یادش به خیر خانمم و دخترم. میانههای راه من دیدم یه جا پرچم ایران هست. دخترم روشنک گفت بابا این جا باشگاه سوارکاریه. بعد از یه مدت به من اصرار کردند که باشگاه رو ببینیم. بدو ورود یه سری برو بچهها رو دیدیم که هیچ کدوم رو نمیشناختیم. اون باشگاه اون موقع باشگاه البرز بود. همین باشگاه کلاک فعلی. بعد ورود یه سری برو بچهها رو ما دیدم که هیچ کدوم رو نمیشناختیم. با بچهها در مورد اسب و ورزش و این چیزا صحبت کردیم. آقای عزت الله وجدانی اون جا بودند. بعد از یه مدت من با مهندس مهاجر آشنا شدم و ایشون مفصل در مورد سواری و اسب به من توضیح دادند. دختر من خیلی
خوشش اومد و من هم استقبال کردم چون رشته ورزشی خوبیه با یه حیوونی که هم نجیبه و هم نجیبه و هم نجیب. به هر جهت آشنایی ما به دوستی و هر هفته چند بار مراجعه کشید و آقای مهندس مهاجر اسبی رو در اختیار دختر من قرار دادند و سواری رو خودشون بهش آموزش دادند و این آشنایی استمرار داشت. بعد به تدریج صحبت مسابقه شد و نمیدونم در صدای من دوستان و اطرافیان چه دیدند که مهندس مهاجر از من خواستند که مسابقه رو گزارش کنم. من اصولن دست چپ و راست خودم رو در گویندگی نمیدونستم. به من گفتم چی باید بگم و بای بسم الله ما از بهار یا تابستان سال شصت و پنج شروع شد و اومدیم تو این برنامه. بعد مسابقه و باشگاههای مختلف ما بودیم و از اون جا که دختر من سوار خوبی شد و چند سال بعد شد قهرمان استان تهران و ارتباط ما ادامه داشت تا این که یکی از دوستان من، آقای هژبر دعوت کردند به مدیریت باشگاه دشت بهشت. اون جا مسابقههای بیشتری میگذاشتیم و خود من گویندگی میکردم. یک روز جناب فکا، مسابقه رسمیتر بود و مسئولین مهمان ما بودند و آقای رخشان راد پور که دبیر هیات بودند من رو دعوت کردند به گویندگی مسابقههای رسمی فدراسیون. من از هفته بعد مسابقههای فدراسیون رو هم گویندگی کردم و این مساله ادامه داشت تا الان که رسیدیم اینجا(خنده) موهامونم سفید شد تو این راه.
ادامه ی این مطلب را در نسخه کامل مجله شماره شش بخوانید.