داستان دوستیتون با اسبو از اولین پا رکاب شدن تا الان میفرمایید؟
من تو خونوادهای نبودم که اسبی یا سوارکار باشن. وقتی خیلی کوچیک بودم به حیوونها مخصوصا اسب خیلی علاقه داشتم و عکس اسب رو وقتی میدیدم به وجد میاومدم و هیجان زده میشدم. یادم هست خیلی بچه بودم که یه سفر رفتیم شمال و من از دور یه پیرمردو دیدم که چند تا اسبو میآورد و مردم سوار میشدن و من خیلی دلم میخواست سوار شم. یه عکس خیلی قدیمی هم دارم که سوار اون اسب هستم. بعد یه مسافرت رفتم خارج از کشور به دیدن داییام که اونجا زندگی میکنه خیلی غیر ارادی هر روز میرفتم یه اصطبل که نزدیک خونه اونا بود و اسبارو نگاه میکردم. اون جا امن بود و من خودم میرفتم و با اسبا صحبت میکردم. اینها خاطراتیه که مادرم تعریف میکنن به من گفتن که ما وقتی برگشتیم ایران، تو یه نقاشی برام کشیدی و گفتی
که من نامهای نوشتم به اون اسبه و از من خواستی این نامه رو برای اسبه بفرستم و از اینجا فهمیدم که تو خیلی جدی هستی و خیلی این حیوون رو دوست داری. اینها مال دوران قبل مدرسه هست که براتون میگم. بعد خیلی اتفاقی یکی از سوارکارای قدیمی که از دوستان اقوام ما بودن اومدن خونه ما. نمیدونم شما خاطرتون هست آقای پزشک نیا؟
آقای فرامرز پزشک نیا؟
بله. ایشون گفتن یه باشگاه هست اطراف اوین. باشگاه شکی و من رفتم اونجا و تا الان هم سواری رو ادامه دادم. از سال شصت و شش تا الان. سی ساله.
ادامه ی این مطلب را در نسخه کامل شماره چهار بخوانید.