برشی از گفتگو با اقای فرامرز باب الحوائجی

‌بیشترین مدتی که در زندگی‌تون اسب ندیدید چه مدتی بود؟
چهار پنج روز. من حتا روز اول فروردین هم باشگاهم و کار می‌کنم.
اولین باری که اسب دیدید رو خاطرتون میاد؟ اگر اون تصویر گنگ و محو نشده در موردش میفرمایید؟
عمو و پسر عموهای من اسب داشتند. از بچگی با اسب برخورد داشتم. پسرعموم یه اسب کهر خیلی بزرگ تو باغش داشت که پاشو باند بسته بودند. هیچ وقت یادم نمی‌ره. شاید سه یا چهار ساله بودم.
آخرین باری که در شهر پدری تون سوارکاری کردید رو به خاطر دارید؟

دو سال پیش تو همدان کلاس‌های مربیگری بود که سوار شدم و اثر‌ها روتوضیح دادم.
‌آخرین بار کی شاهد تولد و ‌مرگ اسبی بودید؟
پارسال یه اسب داشتیم که کولیک شد و بعد از هفتاد و دو ساعت بی‌خوابی نجات پیدا کرد اما شوک بیماری باعث شد لمینیتیسم بشه و سم‌هاش جدا شد و مجبور شدیم با آرامش کامل و حین بیهوشی راحتش کنیم. به دنیا اومدن هم عید امسال که یه مادیان رو در نبود مربیش کمک کردم تا کره‌اش به دنیا بیاد و تا وقتی آغوز یا همون کلستروم رو بخوره بالای سرش بودم و بعد به مربیش اطلاع دادیم چون از خوردن آغوز مطمئن شدم که نقش زیادی تو ایمنی کره داره.

ادامه ی این مطلب را در نسخه کامل مجله شماره چهار بخوانید.

ارسال یک پاسخ

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید