داستان خرید اسب راهب

مردی از کنار جاده ای می گذشت که متوجه شد یک راهب بودایی برای فروختن اسبش در کنار جاده ایستاده است. مرد که در فکر خریدن یک اسب خوب بود ایستاد تا اسب راهب را بررسی کند.

راهب بر اسب سوار شد و به راه افتاد. مرد متوجه شد که راهب هر بار برای راه افتادن اسب به جای اینکه بگوید “برو” می گوید “خدا را شکر” و اسب راه می افتد.

بعد هم برای متوقف کردن اسب، به جای اینکه بگوید “هی!” می گفت “آمین” و اسب می ایستاد.
مرد برای امتحان کردن اسب آن را از راهب گرفت، سوارش شد و گفت “خدا را شکر”. اسب شروع به قدم رفتن کرد. مرد دوباره گفت “خدا را شکر”، و اسب یورتمه رفت.

با تکرار “خدا را شکر” اسب شروع به تاخت کرد، تا اینکه مرد متوجه شد به یک پرتگاه نزدیک می شوند. مرد که دستپاچه شده بود با ترس فریاد زد “هی! هی!” اما اسب همچنان با سرعت می تاخت.
مرد ناگهان به یاد آورد که باید چه بگوید، و فریاد زد “آمین! آمین!”. و اسب درست در لبه پرتگاه ایستاد.

مرد که خیالش راحت شده بود و از سقوط حتمی به دره جان سالم به در برده بود خدا را شکر کرد و بلافاصله گفت “خدا را شکر” و ….!!!

…..

خدا بیامرزتش!

ارسال یک پاسخ

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید