زمين زير پاهايش ميلرزد، چيزي از درخشش خورشيد كم نداشت. بهتر از هر آينهاي بازتاب پدرش بود. سرفراز، بيهمتا، چشمگير، پرغرور . . . سزار يادگار جاودان غرور، كه دريغا چه زود رفت . . . و در اين وانفساي واردات اسبهاي از همه رنگ حتا (به غير از انگشتشماري از سب دوستان آگاه و دلسوز) حتا دقيقهاي از خواب يا بيداري كسي آشفته نشد.
چيزي دردناك توي دلم بالا و پايين ميرود كه سزار بيشتر از آنچه به چشم ميرسد، شبيه پدرش بود. سزار را در سال 87 از دست داديم، زماني كه هنوز سالهاي زيادي ميتوانستيم از وجودش استفاده كنيم. او نگهدار ژن كمياب غرور بود.
اسبي كه به جاي حفظ ژنتيك كميابش به علت ناآگاهي و بيتوجهي ما عمرش در اصطبلها تلف شد و در اواخر عمر داشت ميرفت تا سر از سرمسازي دربياورد كه اگر اسبدوست دلسوز و آگاهي پيدا نميشد كه بيرونش بكشد و آخرين تلاش را براي نگهداري ژنتيك و كره گرفتن از او بكند اين لكه ننگ و غفلت براي هميشه روي پيشاني امان ميماند. دانسته و ندانسته راه زوال غرور را آسفالت كرديم و سزار را در جادهاي كه پدر رفته بود، انداختيم و چه با سرعت تازانديم . . . و تقدير به حق كه همكاري كرد.
پسر كو ندارد نشان از پدر تو بيگانه خوانش نخوانش پسر
آفرين بر ما كه اگر به اسبهايمان وفادار نيستيم، حداقل به ادبياتمان وفاداريم!!
انسياتور رفت . . . غرور رفت . . . سزار رفت . . . مگر چند نمونة ناب ديگر مانند اينها برايمان مانده است؟ گنج از دست رفتة بعدي كيست؟ كدام طلاي ناب گرد گرفته؟ كه اشتیاقش به رهايي و درخشش در زيرگرد ناآگاهي و كرختي ما خاك ميخورد. ناآگاهي كه چشمهايمان را به روي حقيقت بسته است. روي گنج نشستهايم، اما به خاطر گردي كه نبود قرنطينه، امكانات مالي و علمي و وجود افراد دلسوز و آگاه و زحمتكش در جايگاههاي خُرد، (متأسفانه!) به سمت هر چيز درخشاني دراز ميكنيم كه از اروپا و استراليا و دبي و هر جاي ديگري آمده باشد.
سالها دل طلب جام جم از ما ميكرد آنچه خود داشت، ز بيگانه تمنا ميكرد
غافل از اينكه هر چيزي كه ميدرخشد، طلا نيست. وارد كردن اين نگهدران ژنتيك 99% معيوب ضربههاي تبر است كه يكي پس از ديگري به پيكر خودمان وارد ميكنيم. اين پيكر كهن است و استوار و . . . و با غيرت . . . تا آخرين نفس ايستادگي خواهد كرد . . . اما ضربهها هم كارياند و پي در پي . . . و از بد روزگار، اين تبر در دستان ناآشنايي هم نيست.
از ماست كه بر ماست
اين اسبها هم خون ما هستند، همين هوا را نفس كشيدهاند، روي همين خاك به دنيا آمدهاند، قدم برداشتهاند و قد كشيدهاند. از آب همين خاك نوشيدهاند و روي همين خاك عرق ريختهاند. از گوشت و پوست و خون ما هستند. از دورترين زمانها در كنارمان بودند كه گواهش يك يا دو سند نيست، يك تاريخ پربار است. آنها به قدمت يك تاريخ در كنارمان بودند. كاري نيست كه برايمان نكرده باشند و ما چه آسان آنها را از ياد بردهايم.
مروت نباشد بدي با كسي كزو نيكويي ديده باشي بسي
اين اسبها امانتهاي ايزد اين خاك پاكاند و ما دستهاي ايزد روي زمين. چه كردهايم با اين امانتها؟ چه كفران نعمتي از اين بزرگتر كه بگوييم هيچ؟
شكر نعمت نعمتت افزون كند كفر نعمت از كفت بيرون كند
واي ياران، چه به سرعت دارد از كف ميرود اين نعمت . . . اين بركت . . . و اين برگ از شناسنامه اين خاك پاك . . .
به جاي تاختن در راهي كه ميرويم، بياييد دمي بايستيم و به پشت سر نگاه كنيم آيا كنون در جاي بهتري هستيم؟ يا خداي نكرده
چو گاوي كه عصار چشمش ببست دوان تا به شب، شب همانجا که هست
يا از آن هم بدتر . . . پس رفتهايم؟ . . . آخر اي دوست . . .
به كجا چنين شتابان
ما به جاي رسيدگي و صرف هزينه و وقت براي نگهداري و پرورش و تربيت اسب و كار بر روي ژن اسبهايمان،دست به كار راحتتري ميزنيم: خريد اسبان حاضر و آماده از سرزمينهاي ديگر، اسباني كه نه برق چشمهايشان برايمان آشناست و نه بوي عرقشان . . . نه صداي نفسهايشان. اين اسبان به ظاهر همه چيز دارند: سرعت بيشتر، پرش بلندتر، قد بالاتر. اما چه عاجزانه خودمان را فريب ميدهيم.
نبيني كه چشمانش از كهرباست وفا جستن از سنگ چشمان خطاست
اسبهای اين خاك پاك چيزي دارند كه اين تازه از راه رسيدهها هرگز براي ما نخواهند داشت: جوشش خون گرم، غيرت درون رگهايشان، برق استواري و ايستادگي تا آخرين نفس در چشمهايشان و قداست يك ابديت نيايش اهورا مزدا در تك تك سلولهايشان.
و هيچ نجات دهندهاي در كار نيست كه از آسمان هفتم به زمين بيايد و با خود معجزهاي به همراه بياورد و اين آفريدة نيك (اسب، اسپا: در زبان اوستايي به معني آفريدة نيك) را از نابودی نجات دهد. اين حقيقت كوبنده هم ميتواند خُرد كننده باشد و هم سازنده. خيالمان كه راحت شد، نجات دهنده معجزهاي در كار نيست. كساني كه هميشه منتظرند كار را ديگران انجام دهند و آنها بيخرج كمترين تلاش، هنر و دردسر سود آن را ببرند، سنگكوب ميكنند و مردان خِرَد و كار و هنر دستهايشان را به كار ميگيرند.
توقع مدار اي پسر گر كسي كه بي سعي هرگز به جايي رسي
بايد كار كرد، عرق ريخت، از شكست خوردن، كثيف و خسته شدن، كم و كاستيها، بيتوجهيها، نادانيها، ناآگاهيها و كارشكنيها نترسيد. بايد قدم به قدم اين راه طولاني را رفت كه:
خور و خواب تنها طريق دد است بر اين بودن آيين نابخرد است
بياييد از ياد نبريم كه اسبهاي اين خاك چيزي از خون و ژنتيك كم ندارند، تنها چيزي كه نياز دارند، توجه و نگهداري و پرورش و كار بر روي ژنتيك است و . . . زمان و اين كشتن فرصت و از دست دادن زمان و يا بر باد دادن پول نيست كه:
درختي كه بيخش بود بر قرار بپرور كه روزي دهد ميوه بار
و چه شيرين است ميوهاي كه بار درختي آشنا و پرورش يافته خرد و تلاش خودمان باشد.
خودسپاري به اسبان وارداتي تكيه بر باد است كه گاهي هست و گاهي نيست، گاهي موافق است و گاهي مخالف و هرگز ماندگار نيست. اما اسبهاي ما خاكاند، از همان جنس كه تخت جمشيد سالهاست بر آن استوار است و سر به خورشيد ميسايد.
اسبان وارداتي مثل فست فود ها ظاهری جذاب ، و فريبنده دارند، حاضر و آمادهاند، با كمترين تلاش مزه دلفريبشان را در دهانمان احساس ميكنيم (قهرمانيهاي مختلف) و درخشش دروغين اين قهرمانيها چشمهايمان را به اين حقيقت كور ميكند كه داريم با پاهاي خودمان جاده را به سوي زوال ميپيماييم (و چه با سرعت!) همان طور كه ارمغان اين فستفودهاي دلفريب، چربي خون و چاقي و سكته و در بلندمدت است، واردات اين اسبان دلفريب هم انتهاي ديگري جز نابودي براي ما به پيشكشي نميآورد.
جهان سر به سر حكمت و عبرت است چرا سهم ما جملگي غفلت است؟
پدران ما اين امانت سپنتا را نسل به نسل نگه داشتند و به دست ما سپردند، بترسيم از آن روز كه دستمان در برابر فرزندانمان خالي باشد؛ شرمندة نسل بعد و سرافكندة نسل قبل.
و بياييد اولين بهانه براي برداشتن اولين قدم را همين جا از سر راه برداريم كه ديگر همه چيز از دست رفته، كسي حرف ما را نميفهمد، بسيار دير است براي شروعي دوباره كه:
چون پنجاه سالت برون شد ز دست غنيمت شمر پنج روزي كه هست
هنوز زمان هست و هنوز فرزند پازن هست . . . و كهكشان . . . و دماوند . . .
ما به سهم خودمان اولين قدم را برميداريم. در آب بركه هميشه اولين حلقهها كوچكاند، اما كم كم . . . آه . . . ببين تا به كجاها بزرگ ميشوند . . . و شايد روزي شعاعشان به تمام بركه رسيد . . . دوستانمان، فرزندانمان، همخونهايمان قدمهاي بعدي را برخواهند داشت . . . هر كس سهم خودش را . . . كه همه اعضاي يك پيكريم، پيكري استوار و كهن . . . پيكري كه اين همه سال توانفرسا به اميد چنين روزي زنده مانده است. بيايید ما آتشبان اين اميد باشيم، نه كشندة آن. بيايد باور بياوريم كه هيچ كس به جا تر از ما، بهتر از ما، دلسوز تر از ما و مسئولتر از ما براي نگهداري هر وجب از اين خاك پاك و اسبهاي پاك نژادش نيست.
دست در دست هم دهيم به مهر
گفتنی است این مقاله در شماره 32 نشریه دنیای اسب به چاپ رسیده است.